نوشته های زیبای راضیه نیرومند

 

 دست دختر عموی گلم راضیه درد نکنه بخاطره این نوشتهای خیلی قشنگش که اجازه داده بزارم تو وبلاگم.

حتمآ بخونید و نظر هم یادتون نره

                                                         

*** گنبدِ کبود ***

می توانم چشمهایم را ببندم تا قشنگ ترین لحظه ها را برایم بسازد ، می توانم گوش هایم را سِحر کنم تا طنین اعجاب انگیز عشق را خود بسازم، می توانم لبانم را بر هم فشارم تا مبادا راز دل تنگم را فاش کند و ای کاش می توانستم تمام اینها را می دادم اما ذره ای از خاطراتت را بازمی گرداندم.

می گویند زمان گذر ثانیه هاست و کمرنگی دیرینه ها ! اما نمی دانم چرا زمان در من ایستاده است و دیرینه ام رنگ نمی بازد...

نمی دانم کجایی اما دلم نزدیک است و دور نیست آن روزهایی که ادراک نگاهمان را به افق دوخته بودیم و از آن چیزی نمی دانستیم جز زمزمه ی دو بیتی های عاشقانه در زیر آسمان پرستاره!

دریا را به یاد آور و قدم های آهسته ای را که بر روی ماسه های خیس چه آرام و بی صدا می گذاشتیم و برمی داشتیم تا مبادا کسی ما را به جرم عاشقی رسوا کند! چه زود شب را به صبح رساندیم و از آن شب خاطره ای ساختیم به وسعت همان دریای بی انتها .

گفتیم و آنقدر گفتیم تا اینکه هرگز نگفتیم از خاموشی شب های پرستاره ! از پرپر شدن رزهای قرمز خاطره در گلدانی که بعد از آن هیچ وقت کسی برایش گل هدیه نیاورد. حالا او هم دلیلی برای روزها انتظار کشیدن ندارد و می دانم که تا چند روز دیگر قلب کوچک ترک خورده اش می شکند و اشک هایش سرازیر می شوند .

قرارمان این نبود ، ما به سپیدی یاس و آفتاب صداقت سوگند یاد کرده بودیم تا نگذاریم دست بی وفای زمانه ، مزرعه کوچک قلبمان را آفت زند.

چه زود گذشت...

حالا دلم چیزی نمی خواهد، اما می خواهم بدانی که در زیر گنبد کبود ِزندگی ، یکّی قصه ی ما این روزها سخت احساس یکی بودن می کند و تنها آرزویش برای آن یکی این است که زندگی را زندگی کند.


 

*** جای ِ خالی ِ زندگی ***

یک دنیا حرف برای تو دارم ، یک دنیا پر از حرفهای نگفته، یک دنیا پر از بغض های نشکفته. با منی ، هر جا و اینک آمده ام تا مثل همیشه سنگ صبور روزهای دلتنگی ام باشی!

دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است . صدایی نیست ، مأوایی نیست ، حتی سایبان روزهای دلتنگی نیز دیگر جوابگوی دلتنگی هایم نیست.

من آمده ام! اینجا ، کنار دلواپسی های شبانه ات،‌ کنار شعله ور شدن شمع وجودت ،اما نمی دانم چرا دلم آرام نمی گیرد...

دلم گرفته، دلم سخت در سینه گرفته، با تمام وجود تو را می خوانم ؛ از تو چیزی نمی خواهم جز دریای بی ساحل وجودت را، جز دستهای مهربانت را، جز نگاه آرامت را که دیرزمانی است در سیل باد بی وفای زمانه گم کرده ام.

هر شب حضورت را در کلبه خیال خویش می آورم، وجودت را با تمام هستی باقیمانده در نهانخانه قلبم نهان می کنم ، چشم هایم را باز نمی کنم تا شاید بتوانم تصویرت را بر روی پلک های بسته ام حک کنم ، اما باز هم جای تو خالی است... .

شاید اگر جای تو بودم ؛ کمی، فقط کمی برای مرگ تدریجی نیلوفرهای خاطره اشک می ریختم ، شاید اگر جای تو بودم ؛ طاقت دیدن چشم های خیره و خسته ات را نداشتم، شاید اگر جای تو بودم؛ بلور بغضم را با تلنگری آسان می شکستم تا بدانی، تا بدانی که چقدر دوستت دارم... .

روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای خداحافظی را زمانی فهمیدم که تو را به خدا سپردم!

این بار به دیدنت آمده ام ، برایت گلاب آورده ام ، دستهایم تنها سنگ سردِ خانه ات را احساس می کنند اما بدان یاس های سپید احساسمان هنوز گرم گرم اند!!!


 

*** از وقتی که رفتی! ***

وقتی تو نیستی ؛ رنگ دریا را دوست ندارم، شب به پایان می رسد ، شب را نیز دوست ندارم؛‌ از لا به لای مریم های خفته با فانوسی کم سو راهی به سویت می جویم و تو نیستی، نیستی تا ببینی که چقدر امشب آسمان زیباتر است اما این آسمان را نیز دوست ندارم.

سالهاست که از قاصدک خوش خبرم بی خبرم . شاید این بار او مرا دوست نداشت ، شاید این بار ، باری فزون تر در پیش داشت و ای کاش در لحظه ی سنگین وداع چشمهایش را به زمین می دوخت تا نمی توانستم از نگاهش تندیسی سازم از جنس پروانه های دشت خاطره.

عقربه های زمان به کندی می گذرند ، ‌شاید می خواهند فرصتم را دوچندان کنند،اما حتی یاسمن ها نیز این را می دانند که کاری از دست من ساخته نیست وتنها در کنج خلوت این اتاق ، من و ماندم و تجسم یک رؤیا ،‌ من ماندم و اشک های التماس ، من ماندم و دست هایی به سوی آسمان بی کران هستی . صدایش می کنم و صدایی نمی شنوم ، کلامش را می خوانم و خوانده نمی شوم،‌ به خاک می افتم و اعتنایی نمی بینم ، اما این بار قسمت می دهم به پاکی و قداست فرشتگانت، ‌اگر گاهی آنی نبودم که می خواستی دریایی از ندامت و حسرتم را بپذیر.

لحظات درگذرند و از آنها چیزی نمی ماند جز لحظه های خاموش بیداری. باز هم بهاری دیگر در راه است ، می گویند بهار فصل زیبایی هاست اما تو خودت خوب می دانی که بهار من هیچ گاه بازنخواهد گشت.

بغضی عجیب در گلویم بهانه تو را می گیرد، هر دم با قطرهای گرم مرا می سوزاند ، شکایت ها در نهان دارد و می داند که اگر لب گشاید از من چیزی باقی نخواهد ماند تا به نجوای شبانه اش تسلی بخشم، آرامش کنم و قاب عکس خالی کنار پنجره را برایش با تصوری خیالی مزین کنم.

گاهی وقت ها قلب زمانه از سنگ می شود و اینگونه سرنوشت، ردّپایی عمیق بر پیشانی آنهایی که ماندند و سعادت نداشتند نقش می زند.

کاش می شد من به جای تو می رفتم!


 

*** باز هم نیامدی!!! ***

افقی تازه از فرسنگ ها فاصله هویداست. همان افق همیشگی است اما هیچ گاه کسی به خاطر همیشگی بودنش آن را سرزنش نکرده است . دیشب منتظر آمدنش بودم و اینک خرسندم از لقای روزی تازه .

از جایم کنده می شوم و عزمی اهورایی را از معبودم می طلبم ، قرار تکرار حکایتی روزمره را به امید زیباتر ورق خوردن برگی از هزاران برگ تفسیر زیستن ، در قاموس زندگی خویش به انتظار نشسته ام .

غروب است و دلتنگی ،‌ شب است و تنهایی ، صدایی نیست و تنها ترنم شکننده خاموشی، فریاد حزن انگیز سکوتی سهمگین است بر صاحب دلان همیشه عاشق .

طنین دلنواز "فرج" از میعادگاه عشاق به گوش می رسد .سخت است در طریقت وصالت مهدی؛ اینگونه صبور بودن اما بدان شوق دیدار روی بی مثالت همیشه بر تارک وجود ما نقش می بندد که اگر شیرینی حس بودنت در وجودمان نمی جوشید ،‌ دیرزمانی معنای انتظار را از یاد برده بودیم .

نمی گویم قلب های خسته ،‌نمی گویم دلهای شکسته ، اما شاید بهتر است بگویم دنیایی از چشم های دریایی تو را می طلبند تا از سفر بازگردی و اشک چشمانشان را بی محابا به زیر پایت رها سازند ، بانگ ِ نامت را سردهند و جملگی فریاد برآرند "صلواتک علیه و علی ابائه فی هذه الساعة " .

آری؛‌ زمان می گذرد‍ وقت تکبیر است ، زمان ایستادن بر سجاده خلوص و پاکی، زمان دل کندن از دنیای مجازی و صعود به بارگاه ملکوتی ات "یا رب" .

باد، غروبی دیگر از جمعه روزان فراق و دلتنگی را چه بی رحمانه از صفحه ی تقویم روزگار ورق زد و ما را همچنان در حسرت دیدارت ،غریب و خاموش،‌ تنها گذاشت اما بدان تقدس نام زیبایت همیشه بر لبان ما جاری است ،‌مهدی!