قصه ی بوسه

 

شب بودو آسمان گریه میکرد

سرش را بر سینه ام نهاده بود

می گفت:قشنگترین قصه را برایم بگو

نگاهم را بر چشمان زیبایش دوختم

گفتم: چشمانت را ببند

چشمانش را بست

ومن آهسته روی لبانش خم شدم وقصه ی بوسه را برایش گفتم آن گاه باران تمام شد وآسمان برسر من مروارید پاشید