زندگی به مرگ گفت : چرا آمدن تو رفتن من است ؟ چرا خنده ی تو گریه ی من است ؟ مرگ حرفی نزد!!! زندگی دوباره گفت : من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی مرگ ساکت بود زندگی گفت : رابطه ی من و تو چه احمقانه است !!! زنده کجا ، گور کجا ؟ دخمه کجا ، نور کجا ؟ غصه کجا ، سور کجا ؟ اما مرگ تنها گوش می داد زندگی فریاد زد : دیوانه ، لااقل بگو چرا محکوم به مرگم ؟؟؟ و مرگ آرام گفت : تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق و حسرت چه بیهوده اید...
مرا در روزی بارانی دفن کنید تا آتش قلبم خاموش گردد و در
طابوتی بگذارید از چوب تا بدانند عشق من مانند چوب خاکستر شد
دستهایم را بر روی سینه ام قرار بدهید تا بدانند همیشه دوست
داشتم کسی را در آغوش بگیرم چشمهایم را باز بگذارید تا بدانند
همیشه چشم انتظار بودم صورتم را رو به غروب آفتاب بگذارید تا
بدانند عشق من غروب کرده و زندگی ام تمام شد . مرا در آفتاب
بگذارید تا بدانند عشق من شعله ور شد.
شیشه ای می شکند...
یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید...شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.
شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب دیدم...
هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا
می خواهم عشقت در دل بمیرد
می خواهم تا دیگر، در سر، یادت پایان گیرد
چه دعوایی بود... عقل داد می کشید و دل آروم آروم اشک می ریخت.هیچی نظر عقل رو عوض نمی کرد حتی شفافی اشک های دل،چون تصمیمش رو گرفته بود !!! یه پاک کن بزرگ برداشته بود و می خواست اون اسم رو از توی دفتر خاطرات حافظه پاک کنه.
عقل می گفت: دیدی؟؟!! دیدی خیلی زود ما رو فراموش کرد؟
دل اشک ریختنش شدت گرفت
عقل می گفت: دیدی؟؟!! دیدی چه بی رحمانه تو رو شکست؟
دل می گفت: اشکالی نداره، می بخشمش!
عقل عصبانی تر داد زد و گفت: چند بار؟ بخشش حدی داره!!
ولی دل دست عقل رو گرفته بود و نمی گذاشت که عقل به طرف اون دفتر خاطرات بره.
عقل گفت: به خاطر خودت اجازه بده اون اسم رو از توی اون دفتر خاطرات حافظه پاک کنم و دل رو به گوشه ای هُل داد.
بالاخره اون اسم رو توی اون دفتر پیدا کرد ولی هر چی با پاک کن روش کشید حتی کم رنگ هم نشد...! این چه جوهری بود که باهاش اون اسم رو نوشته بودند؟؟!!!
کم کم اون اسم داشت کم رنگ می شد. عقل فکر کرد داره معجزه می شه، آره شاید معجزه بود چون اون اسم خود به خود داشت کم رنگ تر و کم رنگ تر می شد تا بالاخره اون اسم از توی دفتر خاطرات حافظه محو شد...
عقل از اینکه موفق شده و به خواستش رسیده خوشحال به طرف دل رفت اما هرچی صداش زد دل جواب نداد... آره دل مرده بود اما به چه قیمتی؟؟ به قیمت اینکه عقل به خواستش رسیده؟؟؟!!!!
اینجوریه که عقل به یه غول بی رحم تبدیل شده و دل به یه مظلوم که هیچ کس حرفش رو گوش نمی کنه....
کسی که دلش بمیره باز هم آدم زنده محسوب می شه؟ ما ای که خیلی راحت دل دیگران رو می شکنیم فقط یه فرقی با قاتل داریم، اونم عرضه ایه که قاتل داره و بلده حداقل یه آلت قتلانه دستش بگیره...
گفتمش آغاز درد عشق چیست؟
گفت آغازش سراسر بندگیست گفتمش پایان آن را هم بگو گفت پایانش همه شرمندگیست
گفتمش درمان دردم را بگو گفت درمانی ندارد، بی دواست
گفتمش یک اندکی تسکین آن گفت تسکینش همه سوز و فناست
زمانهای قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت!
گفت : بیایید بازی کنیمٍ ، مثل قایم باشکدیوانگی
! فریاد زد:آره قبوله ، من چشم میزارمچون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند
.دیوانگی چشم هایش رابست و شروع به شمردن کرد
!!یک..... دو.....سه
...همه به دنبال جایی بودند تا قایم بشوند
نظافت
خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.خیانت
داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.اصالت
به میان ابرها رفت وهوس
به مرکززمین به راه افتاددروغ
که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت ، به اعماق دریا رفت !طعم
داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.حسادت
هم رفت داخل یک چاه عمیق .آرام آرام همه قایم شده بودند و
دیوانگی
همچنان می شمرد:هفتادوسه،...... هفتادو چهاراما
عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.تعجبی هم ندارد قایم کردن عشق خیلی سخت است
.دیوانگی
داشت به عدد 100 نزدیک می شدکه عشق رفت وسط یک دسته گل رز و آرام نشست
دیوانگی
فریاد زد، دارم میام، دارم میامهمان اول کار
تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود!دبعدهم
نظافت را یافت و خلاصه نوبت به دیگران رسیداما از عشق خبری نبود.دیوانگی
دیگر خسته شده بودکه حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت :عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.دیوانگی
با هیجان زیادی یک شاخه از درخت کند و آنرا با قدرت تمام داخل گلهای رز فرو کرد .صدای ناله ای بلند شد
.عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد، دستها یش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت
.شاخه ی درخت چشمان
عشق را کور کرده بود.دیوانگی
که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفتحالا من چکار کنم؟ چگونه میتونم جبران کنم؟
عشق
جواب داد: مهم نیست دوست من، تو دیگه نمیتونی کاری بکنی ، فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یارمن باش .همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم
.واز همان روز تا همیشه
عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند!
حیفه اگه نظر ندی